ناقوس نیلوفر

کودک زیبای زرین موی صبح
شیر می نوشد ز پستان سحر
تا نگین ماه را آرد به چنگ
میکشد از سینه گهواره سر
شعله رنگین کمان آفتاب
در غبار ابرها افتاده است
کودک بازی پرست زندگی
دل بدین رویای رنگین داده است
باغ را غوغای گنجشکان مست
نرم نرمک برمی انگیزد زخواب
نالد مست از باده باران شب
می سپارد تن به دست آفتاب
کودک همسایه خندان روی بام
دختران لاله خندان روی دشت
جوجگان کبک خندان روی کوه
کودک من لخته ای خون روی تشت
باد عطر غم پراکنده و گذشت
 مرغ بوی خون شنید و پر گرفت
آسمان و کوه و باغ و دشت را
نعره ناقوس نیلوفر گرفت
روح من از درد چون ابر بهار
عقده های اشک حسرت باز کرد
روح او چون آرزوهای محال
روی بال ابرها پرواز کرد

زهر شیرین

ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوشتر از اینت ندانم
وگر هر لحظه رنگی تازه گیری
 به غیر از زهر شیرینت نخوانم
تو زهری زهر گرم سینه سوزی
تو شیرینی که شور هستی از تست
شراب جام خورشیدی که جان را
نشاط از تو غم از تو مستی از تست
به آسانی مرا از من ربودی
درون کوره غم آزمودی
دلت آخر به سرگردانیم سوخت
 نگاهم را به زیبایی گشودی
بسی گفتند دل از عشق برگیر
که نیرنگ است و افسون است و جادوست
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهر است اما نوشداروست
 چه غم دارم که این زهر تب آلود
 تنم را در جدایی می گدازد
از آن شادم که هنگام درد
غمی شیرین دلم را می نوازد
اگر مرگم به نامردی نگیرد
مرا مهر تو در دل جاودانی است
وگر عمرم به ناکامی سرآید
ترا دارم که مرگم زندگی است

 

باغ

بهار میرسد اما ز گل نشانش نیست
نسیم رقص گل آویز گل فشانش نیست
دلم به گریه خونین ابر میسوزد
که باغ خنده به گلبرگ ارغوانش نیست
چنین بهشت کلاغان و بلبلان خاموش
بهار نیست به باغی که باغبانش نیست
چه دل گرفته هوایی چه پا فشرده شبی
که یک ستاره لرزان در آسمانش نیست
کبوتری که در این آسمان گشاید بال
دگر امید رسیدن به آشیانش نیست
ستاره نیز به تنهاییش گمان نبرد
کسی که همنفسش هست و همزبانش نیست
جهان به جان من آنگونه سرد مهری کرد
که در بهار و خزان کار با جهانش نیست
ز یک ترانه به خود رنگ جاودان نزند
دلی که چون دل من رنج جاودانش نیست

اشک خدا

صدف سینه من عمری
گهر عشق تو پروردست
کس نداند که درین خانه
طفل با دایه چه ها کردست
همه ویرانی و ویرانی
 همه خاموشی و خاموشی
سایه افکنده به روزنها
پیچک خشک فراموشی
روزگاری است درین درگاه
بوی مهر تو نه پیچیدست
روزگاری است که آن فرزند
حال این دایه نپرسیدست
من و آن تلخی و شیرینی
من و آن سایه و روشنها
من و این دیده اشک آلود
که بود خیره به روزنها
یاد باد آن شب بارانی
که تو در خانه ما بودی
شبم از روی تو روشن بود
 که تو یک سینه صفا بودی
رعد غرید و تو لرزیدی
رو به آغوش من آوردی
کام ناکام مرا خندان
به یکی بوسه روا کردی
باد هنگامه کنان برخاست
شمع لبخند زنان بنشست
رعد در خنده ما گم شد
برق در سینه شب بشکست
نفس تشنه تبدارم
به نفس های تو می آویخت
خود طبعم به نهان می سوخت
عطر شعرم به فضا می ریخت
چشم بر چشم تو می بستم
دست بر دست تو می سودم
به تمنای تو می مردم
به تماشای تو خوش بودم
چشم بر چشم تو می بستم
شور و شوقم به سراپا بود
 دست بر دست تو می رفتم
هرکجا عشق تو می فرمود
از لب گرم تو می چیدم
گل صد برگ تمنا را
در شب چشم تو میدیدم
سحر روشن فردا را
سحر روشن فردا کو
گل صد برگ تمنا کو
 اشک و لبخند و تماشا کو
آنهمه قول و غزل ها کو
باز امشب شب بارانی است
از هوا سیل بلا ریزد
 بر من و عشق غم آویزم
اشک از چشم خدا ریزد
من و اینهمه آتش هستی سوز
 تا جهان باقی و جان باقی است
بی تو در گوشه تنهایی
بزم دل باقی و غم ساقی است

 

 

اشک زهره

با مرگ ماه روشنی از آفتاب رفت
چشمم و چراغ عالم هستی به خواب رفت
الهام مرد و کاخ بلند خیال ریخت
نور از حیات گم شد و شور از شراب رفت
این تابناک تاج
خدایان عشق بود
در تندباد حادثه همچون حباب رفت
این قوی نازپرور دریای شعر بود
 در موج خیز علم به اعماق آب رفت
این مه که چون منیژه لب چاه مینشست
 گریان به تازیانه افراسیاب رفت
بگذار عمر دهر سرآید که عمر ما
چون آفتاب آمد و چون ماهتاب رفت
ای دل بیا
سیاهی شب را نگاه کن
در اشک گرم زهره ببین یاد ماه کن

نیستی

چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهایی است
ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشایی است
مرا در اوج می‌خواهی تماشا کن، تماشا کن
دروغین بودم از دیروز مرا امروز حاشا کن
در این دنیا که حتی ابر نمی‌گرید به حال ما
همه از من گریزانند تو هم بگذر از این تنها

فقط اسمی به جا مانده از آنچه بودم و هستم
دلم چون دفترم خالی قلم خشکیده در دستم
گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم
رفیقان یک به یک رفتند مرا با خود رها کردند
همه خود درد من بودند گمان کردم که همدردند

شگفتا از عزیزانی که هم آواز من بودند
به سوی اوج ویرانی پل پرواز من بودند
گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم
رفیقان یک به یک رفتند مرا در خود رها کردن
همه خود درد من بودند گمان کردم که همدردند

رفیقان یک به یک رفتند مرا در خود رها کردن
همه خود درد من بودند گمان کردم که همدردند