خاتون

کدوم شاعر ، کدوم عاشق ، کدوم مرذ
 تو رو دید و به یاد من نیفتاد
 به یاد هق هق بی وقفه ی من
 توی آغوش معصومانه ی باد
 تو اسمت معنی ایثار آبه
 برای خاک داغ خستگی ها
 تو معنای پناه آخرینی
 واسه این زخمی دلبستگی ها
 نجیب و با شکوه و حیرت آور
 تو خاتون تمام قصه هایی
 تو بانوی ترانه هامی اما
 مثل شکستن من بی صدایی
 تو باور می کنی اندوه ماه رو
 تو می فهمی سکوت بیشه ها رو
 هجوم تند رگبار تگرگی
 که می شناسی غرور شیشه ها رو
تو معصومی مثل تنهایی من
 شریک غصه های شبنم و نور
 تو تنهایی مثل معصومی من
 رفیق قله های پاک و مغرور
 ببین ، من آخرین برگ درختم
 درخت زخمی از تیغ زمستون
منو راحت کن از تنهایی من
 منو پاکیزه کن با غسل بارون
 تو تنها حادثه ، تنها امیدی
 برای قلب من ، این قلب مسموم
 ردای روشن آمرزشی تو
 برای این تن محکوم محکوم
 نجیب و با شکوه و حیرت آور
 تو خاتون تمام قصه هایی
 تو بانوی ترانه هامی ، اما
 مثل شکستن من بی صدایی

آشپزخونه

وقتی صبح از خونه میری
 هوای زندگی از خونه می ره
لحظه هات طولانی میشن
 چشمای ساعت ها رو خواب می گیره
من می مونم و یه برزخ
 میون انتظار تلخ خونه
 تلخی این لحظه ها رو اگه ندونی
 عکست خوب می دونه
 چه عذابی داره بی تو
 تن سنگفرشا رو شستن
 واسه گم کردن لحظه
دل به آشپزخونه بستن
 باغچه رو آب پاشی کردن
خونه رو جارو کشیدن
 میون آینه ی ظرفا
 طرح تنهایی رو دیدن
 شب که بر می گردی خونه
 دوباره خونه زندگی می گیره
 پیش بیداری ساعت
 هوای بی رمق از خونه می ره
 با رگ بی رنگ خونه
 تو باشی ، زندگی نبض همیشه ست
زندگی ، تو خونه ، بی تو
 یه ماهی توی بن بست یه شیشه ست

تنهای منظره

اج های زیادی بلند
 زاغ های زیادی سیاه
آسمان به اندازه آبی
سنگچین ها تماشا تجرد
 کوچه باغ فرارفته تا هیچ
 ناودان مزین به
گنجشک
آفتاب صریح
خاک خشنود
 چشم تا کار می کرد
 هوش پاییز بود
 ای عجیب قشنگ
با نگاهی پر از لفظ مرطوب
مثل خوابی پر از لکنت سبز یک باغ
چشم هایی شبیه حیای مشبک
پلک های مردد
مثل انگشت های پریشان خواب مسافر
 زیر بیداری بیدهای لب رود
انس
مثل یک مشت خاکستر محرمانه
روی گرمای ادراک پاشیده
فکر
آهسته بود
 آرزو دور بود
 مثل مرغی که روی درخت حکایت بخواند
در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد
یک دهان مشجر
 از سفرهای خوب
حرف خواهد زد ؟

از آب ها به بعد

روزی که دانش لب آب زندگی می کرد
انسان در تنبلی لطیف یک مرتع
با فلسفه های لاجوردی خوش بود
 در سمت پرنده فکر می کرد
با نبض درخت او می زد
 مغلوب شرایط شقایق بود
مفهوم درشت شط در قعر کلام او تلاطم داشت
انسان در متن عناصر می خوابید
نزدیک طلوع ترس بیدار می شد
اما گاهی آواز غریب رشد در مفصل ترد لذت می پیچید
زانوی عروج خاکی می شد
آن وقت انگشت تکامل
در هندسه دقیق اندوه تنها می ماند

صبوحی

به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال
خمیده بود،
و در پاکبازی معصومانه گرگ ومیش
شبکور گرسنه چشم حریص
بال می زد.
به پرواز
شک کرده بودم من.

سحرگاهان
سحر شیری رنگی ِ نام بزرگ
در تجلی بود.
با مریمی که می شکفت گفتم«شوق دیدار خدایت هست؟»
بی که به پاسخ آوائی بر آورد
خسته گی باز زادن را
به خوابی سنگین
فروشد
همچنان
که تجلی ساحرانه نام بزرگ؛
و شک
بر شانه های
خمیده ام
جای نشین ِ سنگینی ِ توانمند
بالی شد
که دیگر بارش
به پرواز
احساس نیازی
نبود