که زندان مرا باور میاد

که زندان مرا باور مباد
جز پوستی که بر استخوانم.
باروئی آری،
اما
گرد بر گرد جهان
نه فرا گرد تنهائی جانم.
آه
آرزو! آرزو!
***
پیازینه پوستوار حصاری
که با خلوت خویش چون به خالی بنشینیم
هفت دربازه فراز آید
بر نیاز و تعلق جان.
فرو بسته باد و
فرو بسته تر،
و با هر در بازه
هفت قفل ِ آهنجوش ِگران!
آه
آرزو!آرزو

با تو بودن

رو لبات قصه عشقه تو چشات نور امیده
توی دست مهربونت رو گونه های جَوونت
پر از مهر پر از لطف پر از مژده و نویده
رو لبات قصه عشقه تو چشات نور امیده
توی دست مهربونت رو گونه های جوونت
پر از مهر پر از لطف پر از مژده و نویده
رو لبات قصه عشقه تو چشات نور امیده
توی دست مهربونت رو گونه های جوونت
پر از مهر پر از لطف پر از مژده و نویده
مژده اومدنت به خونه میده
مژده رونق آشیونه میده
مژده دیدن تو بودن با تو
با تو بودن با تو بودن ،
با تو بودن همه امیدمه
با تو بودن همه نیازمه نیازمه آه ه

دوست دارم من هر جا که هستم
با تو باشم با تو باشم
اگه هوشم اگه مستم با تو باشم با تو باشم
دوست دارم با تو باشم ، با تو بمیرم
رو لبات قصه عشقه تو چشات نور امیده
توی دست مهربونت رو گونه های جوونت
پر از مهر پر از لطف پر از مژده و نویده
رو لبات قصه عشقه تو چشات نور امیده
توی دست مهربونت رو گونه های جوونت
پر از مهر پر از لطف پر از مژده و نویده

کاشکی

کاش با اندیشه ها بیگانه بودم
کاشکی دیوانه دیوانه بودم
کاشکی در رندی این مرد رندان
چاره گر با چاره ای رندانه بودم
کاشکی در رندی این مرد رندان
چاره گر با چاره ای رندانه بودم
کاشکی دیوانه بودم تا دلم غمگین نمیشد
یا چنین بر دوش صبرم بار غم سنگین نمیشد
من جهانی می پسندم خالی از هر ناروایی
دوست دارم زندگی را با صفای بی ریایی
کاشکی دیوانه بودم تا دلم غمگین نمیشد
یا چنین بر دوش صبرم بار غم سنگین نمیشد
کاش با اندیشه ها بیگانه بودم
کاشکی دیوانه دیوانه بودم
کاشکی در رندی این مرد رندان
چاره گر با چاره ای رندانه بودم
کاشکی در رندی این مرد رندان
چاره گر با چاره ای رندانه بودم
کاشکی دیوانه بودم تا دلم غمگین نمیشد
یا چنین بر دوش صبرم بار غم سنگین نمیشد
کاشکی دیوانه بودم تا دلم غمگین نمیشد
یا چنین بر دوش صبرم بار غم سنگین نمیشد

فاتح

در دل کوه غروب
بر سر قله دور
قلعه ای از فولاد
قد کشیده سوی نور
کسی از این همه مرد
دستی از این همه دست
فاتح قلعه نشد نه به تدبیر و نه زور
روح من آن کوه است
دلم آن قلعه سخت
که ندارد به درون ترس شکست
هر دم از جوشش خشم
یا غم و کینه و مهر
میرود برج دلم دست به دست
آه ای عشق و امید ، ای فاتح
فتح کن قلعه فولاد دلم
دلم از کینه و نفرت پوسید
برس ای عشق بفریاد دلم
روح من آن کوه است
دلم آن قلعه سخت
که ندارد به درون ترس شکست
هر دم از جوشش خشم
یا غم و کینه و مهر
میرود برج دلم دست به دست
آه ای عشق و امید ، ای فاتح
فتح کن قلعه فولاد دلم
دلم از کینه و نفرت پوسید
برس ای عشق بفریاد دلم

آشتی

قهر مکن ای فرشته روی دلارا
ناز مکن ای بنفشه موی فریبا
بر دل من گر روا بود سخن سخت
از تو پسندیده نیست ای گل رعنا
شاخه خشکی به خارزار وجودیم
تا چه کند شعله های خشم تو با ما
طعنه و دشنام تلخ اینهمه شیرین
 چهره پر از خشم و قهر اینهمه زیبا
ناز ترا میکشم به دیده منت
سر به رهت مینهم به عجز و تمنا
از تو به یک حرف ناروا نکشم دست
 وز سر راه تو دلربا نکشم پا
عاشق زیباییم اسیر محبت
هر دو به چشمان دلفریب تو پیدا
از همه بازآمدیم و با تو نشستیم
تنها تنها به عشق روی تو تنها
بوی بهار است و روز عشق و جوانی
 وقت نشاط است و شور و مستی و غوغا
 خنده گل راببین به چهره گلزار
آتش می را ببین به دامن مینا
ساقی من جام من شراب من امروز
نوبت عشق است و عیش و نوبت صحرا
آه چه زیباست از تو جام گرفتن
وزلب گرم تو بوسه های گوارا
لب به لب جام و سر به سینه ساقی
آه که جان میدهد به شاعر شیدا
از تو شنیدن ترانه های دل انگیز
با تو نشستن بهار را به تماشا
فردا فردا مگو که من نفروشم
عشرت امروز را به حسرت فردا
بس کن ز بی وفایی بس کن
بازآ بازآ به مهربانی بازآ
شاید با این سرودهای دلاویز
باردگر در دل تو گرم کنم جا
باشد کز یک نوازش تو دل من
 گردد امروز چون شکوفه شکوفا