صبوحی

به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال
خمیده بود،
و در پاکبازی معصومانه گرگ ومیش
شبکور گرسنه چشم حریص
بال می زد.
به پرواز
شک کرده بودم من.

سحرگاهان
سحر شیری رنگی ِ نام بزرگ
در تجلی بود.
با مریمی که می شکفت گفتم«شوق دیدار خدایت هست؟»
بی که به پاسخ آوائی بر آورد
خسته گی باز زادن را
به خوابی سنگین
فروشد
همچنان
که تجلی ساحرانه نام بزرگ؛
و شک
بر شانه های
خمیده ام
جای نشین ِ سنگینی ِ توانمند
بالی شد
که دیگر بارش
به پرواز
احساس نیازی
نبود

که زندان مرا باور میاد

که زندان مرا باور مباد
جز پوستی که بر استخوانم.
باروئی آری،
اما
گرد بر گرد جهان
نه فرا گرد تنهائی جانم.
آه
آرزو! آرزو!
***
پیازینه پوستوار حصاری
که با خلوت خویش چون به خالی بنشینیم
هفت دربازه فراز آید
بر نیاز و تعلق جان.
فرو بسته باد و
فرو بسته تر،
و با هر در بازه
هفت قفل ِ آهنجوش ِگران!
آه
آرزو!آرزو

مرغ دریا

خوابید آفتاب و جهان خوابید
از برج ِ فار، مرغک ِ دریا، باز
چون مادری به مرگ ِ پسر، نالید.


گرید به زیر ِ چادر ِ شب، خسته
دریا به مرگ ِ بخت ِ من، آهسته.


سر کرده باد ِ سرد، شب آرام است.
از تیره آب ـ در افق ِ تاریک ـ
با قارقار ِ وحشی ِ اردکها
آهنگ ِ شب به گوش ِ من آید; لیک
در ظلمت ِ عبوس ِ لطیف ِ شب
من در پی ِ نوای گُمی هستم.
زینرو، به ساحلی که غم افزای است
از نغمه های دیگر سرمستام.


میگیرَدَم ز زمزمه ی تو، دل.
دریا! خموش باش دگر!
دریا،
با نوحه های زیر ِ لبی، امشب
خون میکنی مرا به جگر...
دریا!

خاموش باش! من ز تو بیزارم
وز آههای سرد ِ شبانگاهات
وز حمله های موج ِ کف آلودت
وز موجهای تیرهی جانکاهات...


ای دیده ی دریده ی سبز ِ سرد!
شبهای مه گرفته ی دم کرده،
ارواح ِ دورماندهی مغروقین
با جثه ی ِ کبود ِ ورم کرده
بر سطح ِ موجدار ِ تو میرقصند...


با ناله های مرغ ِ حزین ِ شب
این رقص ِ مرگ، وحشی و جانفرساست
از لرزه های خسته ی این ارواح
عصیان و سرکشی و غضب پیداست.


ناشادمان بهشادی محکوم اند.
بیزار و بیاراده و رُخ درهم
یک ریز میکشند ز دل فریاد
یک ریز میزنند دو کف بر هم:


لیکن ز چشم، نفرتشان پیداست
از نغمه هایشان غم و کین ریزد
رقص و نشاط ِشان همه در خاطر
جای طرب عذاب برانگیزد.


با چهره های گریان میخندند،
وین خنده های شکلک نابینا
بر چهره های ماتمشان نقش است
چون چهره ی جذامی، وحشتزا.


خندند مسخ گشته و گیج و منگ،
مانند ِ مادری که به امر ِ خان
بر نعش ِ چاک چاک ِ پسر خندد
ساید ولی به دندانها، دندان!


خاموش باش، مرغک ِ دریایی!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بمیرد شب
بگذار در سکوت سرآید شب.


بگذار در سکوت به گوش آید
در نور ِ رنگ رفته و سرد ِ ماه
فریادهای ذلّه ی محبوسان
از محبس ِ سیاه...


خاموش باش، مرغ! دمی بگذار
امواج ِ سرگران شده بر آب،
کاین خفتهگان ِ مُرده، مگر روزی
فریادشان برآورد از خواب.


خاموش باش، مرغک ِ دریایی!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بجنبد موج
شاید که در سکوت سرآید تب!


خاموش شو، خموش! که در ظلمت
اجساد رفته رفته به جان آیند
وندر سکوت ِ مدهش ِ زشت ِ شوم
کمکم ز رنجها به زبان آیند.


بگذار تا ز نور ِ سیاه ِ شب
شمشیرهای آخته ندرخشد.
خاموش شو! که در دل ِ خاموشی
آوازِشان سرور به دل بخشد.


خاموش باش، مرغک ِ دریایی!
بگذار در سکوت بجنبد مرگ...

زندانی

 شعری از استاد احمد شاملو

 

 

در این جا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر

حجره چندین مرد در زنجیر ...


از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب

 دشنه ئی کشته است .

از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود

 را، بر سر برزن، به خون نان فروش

 سخت دندان گرد آغشته است .

از اینان، چند کس، در خلوت یک روز باران ریز، بر راه ربا خواری نشسته اند


کسانی، در سکوت کوچه، از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند

کسانی، نیم شب، در گورهای تازه، دندان طلای مردگان را

شکسته اند.


من اما هیچ کس را در شبی تاریک و توفانی نکشته ام

من اما راه بر مردی ربا خواری نبسته ام

من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام .

در این جا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندین حجره، در هر

حجره چندین مرد در زنجیر ...


در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می دارند .

در این زنجیریان هستند مردنی که در رویایشان هر شب زنی در

وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد .


من اما در زنان چیزی نمی یابم - گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش -

من اما در دل کهسار رویاهای خود، جز انعکاس سرد آهنگ صبور

این علف های بیابانی که میرویند و می پوسند

و می خشکند و می ریزند، با چیز ندارم گوش .

مرا اگر خود نبود این بند، شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان،

می گذشتم از تراز خک سرد پست ...


جرم این است !

جرم این است !