آینه

رو می‌کنم به آینه رو به خودم داد می‌زنم
ببین چقدر حقیـــر شده اوج بلنـــد بودنم
رو می‌کنم به آینه من جای آینه می‌شکنم
رو به خودم داد می‌زنم این آینه است یا که منم

من و ما کم شده‌ایم خسته از هم شده‌ایم
بنده خاک، خاک ناپاک خالی از معنای آدم شده‌ایم
رو می‌کنم به آینه رو به خودم داد می‌زنم
ببین چقدر حقیـــر شده اوج بلنـــد بودنم

دنیا همون بوده و هست حقارت ما و منه
وگرنه پیش کائنات زمین مثل یه ارزنه
زمین بزرگ و باز نیست دنیای رمز و راز نیست
به هر طرف رو می‌کنم راه رهایی باز نیست

من و ما کم شده‌ایم خسته از هم شده‌ایم
بنده خاک، خاک ناپاک خالی از معنای آدم شده‌ایم

دنیا کوچیکتر از اونه که ما تصور می‌کنیم
فقط با یک عکس بزرگ چشمهامون رو پر می‌کنیم
به روز ما چی اومده من و تو خیلی کم شدیم
پاییز چقدر سنگینی داشت که مثل ساقه خم شدیم

من و ما کم شده‌ایم خسته از هم شده‌ایم
بنده خاک، خاک ناپاک خالی از معنای آدم شده‌ایم

رو می‌کنم به آینه رو به خودم داد می‌زنم
ببین چقدر حقیـــر شده اوج بلنـــــد بودنم
رو می‌کنم به آینه من جای آینه می‌شکنم
رو به خودم داد می‌زنم این آینه است یا که منم

رو می‌کنم به آینــــــــه

عشق من عاشقم باش

تو غربتی که سرده تمام روز و شب‌هاش
غریبه از من و ما عشق من عاشقم باش
عشق من عاشقم باش که تن به شب نبازم
با غربت من بساز تا با خودم بسازم
عشق من عاشقم باش، عشق من عاشقم باش

تو خواب عاشق‌ها رو تعبیر تازه کردی
کهنه حدیث عشق رو تفسیر تازه کردی
گفتی که از تو گفتن یعنی نفس کشیدن
از خود گذشتن من یعنی به تو رسیدن
قلبم رو عادت بده به عاشقانه مردن
از عشق زنده بودن از عشق جون سپردن
وقتی که هق‌هق عشق زجه احتیاجه
سر جنون سلامت که بهترین علاجه

عشق من عاشقم باش، عشق من عاشقم باش
عشق من عاشقم باش، عشق من عاشقم باش

عشق من عاشقم باش اگرچه مهلتی نیست
برای با تو بودن اگرچه فرصتی نیست
عشق من عاشقم باش نذار بیفتم از پا
بمون با من که بی تو نمی‌رسم به فردا

عشق من عاشقم باش، عشق من عاشقم باش
عشق من عاشقم باش، عشق من عاشقم باش

جشن دلتنگی

شبِ آغاز هجرت تو شبِ در خود شکستنم بود
شبِ بی‌رحم رفتن تو شبِ از پا نشستنم بود
شبِ بی تو شبِ بی من
شبِ دل‌مرده‌های تنها بود
شبِ رفتن شبِ مردن
شبِ دل کندن من از ما بود

واسه جشن دلتنگی ما گل گریه سبد سبد بود
با طلوع عشق من و تو هم زمین هم ستاره بد بود
از هجرت تو شکنجه دیدم کوچ تو اوج ریاضتم بود
چه مؤمنانه از خود گذشتم کوچ من از من نهایتم بود

به دادم برس، به دادم برس تو ای ناجی تبار من
به دادم برس، به دادم برس تو ای قلب سوگوار من

سهم من جز شکستن من تو هجوم شب زمین نیست
با پر و بال خاکی من شوق پرواز آخرین نیست
بی تو باید دوباره برگشت به شب بی‌پناهی
سنگر وحشت من از من مرهم زخم پیر من کو
واسه پیدا شدن تو آینه جاده سبز گم شدن کو
بی تو باید دوباره گم شد تو غبــــار تباهی

با من نیاز خاک زمین بود تو پل به فتح ستاره بستی
اگر شکستم از تو شکستم اگر شکستی از خود شکستی

به دادم برس، به دادم برس تو ای ناجی تبار من
به دادم برس، به دادم برس تو ای قلب سوگوار من

شبِ بی تو شبِ بی من
شبِ دل‌مرده‌های تنها بود
شبِ رفتن شبِ مردن
شبِ دل کندن من از ما بود

شبِ بی تو شبِ بی من
شبِ دل‌مرده‌های تنها بود
شبِ رفتن شبِ مردن
شبِ دل کندن من از ما بود

خدایا کفر نمی گویم

خدایا کفر نمی‌گویم،

پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس

 سرشار است

 

 

آخرین جرعه جام

همه میپرسند
چیست در زمزمه مبهم آب
چیست در همهمه دلکش برگ
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها
چیست در کوشش بی حاصل موج
چیست در خنده جام
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
مه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوترها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
 همه جا
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
 من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش