تقدیر

آزرده از آنم که مرا زندگی آموخت
آزرده تر از آنکه مرا توش و توان داد
 سوداگر پیری که فروشنده ی هستی است
 کالای بدش را به من ، افسوس ، گران داد
گفتم که زبان درکشم و دیده ببندم
دیدم که دریغا ! نه مرا تاب درنگ است
 وه کز پی آن سوز نهان در رگ و خونم
 خشمی است که دیوانه تر از خشم پلنگ است
خشمی است که در خنده ی من ، در سخن من
چون آتش سوزنده ی خورشید هویداست
خشمی است که چون کیسه ی زهر از بن هر موی
 می جوشد و می ریزد و سرچشمه اش آنجاست
من بنده ی این طبع برآشفته ی خویشم
 طبیعی که در او زندگی از مرگ جدا نیست
هم درغم مرگ است و هم آسوده دل از مرگ
 هم رسته ز خویش است و هم از خویش رها نیست
با من چه نشینی که من از خود به هراسم
 با من چه ستیزی که من از خود به فغانم
 یک روز گرم نرمتر از موم گرفتی
امروز نه آنم ، نه همانم ، نه چنانم
 یک روز اگر چنگ دلم ناله ی خوش داشت
امروز به ناخن مخراشش که خموش است
 یک روز اگر نغمه گر شادی من بود
امروز پر از لرزه ی خشم است و خروش است
گر زانکه درین خاک بمانم همه ی عمر
یا رخت اقامت ببرم از وطن خویش
 تقدیر من اینست که آرام نگیرم
جز در بن تابوت خود و در کفن خویش
 

 

اثر نادر نادرپور

جادوی سکوت

من سکوت خویش را گم کرده ام .

لاجرم در این هیاهو گم شدم .

من که خود افسانه میپرداختم ,

عاقبت افسانه مردم شدم !

 

ای سکوت ای مادر فریادها !

ساز جانم از تو پر آوازه بود .

تا در آغوش تو راهی داشتم ,

چون شراب کهنه شعرم تازه بود .

 

در پناهت برگ و بار من شکفت ,

تو مرا بردی به شهر یادها ,

من ندیدم خوشتر از جادوی تو ,

ای سکوت ای مادر فریادها .

 

گم شدم در این هیاهو گم شدم ,

تو کجایی تا بگیری داد من ؟

گر سکوت خویش را میداشتم ,

زندگی پر بود از فریاد من ! 

 

زنده یاد فریدون مشیری

خفقان

مشت می کوبم بر در

پنجه می سایم بر پنجره ها

من دچار خفقانم خفقان

من به تنگ آمده ام از همه چیز

بگذارید هواری بزنم

ای

با شما هستم

این درها را باز کنید

من به دنبال فضایی می گردم

لب بامی

سر کوهی

دل صحرایی

که در آنجا نفسی تازه کنم

آه

می خواهم فریاد بلندی بکشم

که صدایم به شما هم برسد

من به فریاد همانند کسی

که نیازی به تنفس داد

مشت می کوبد بر در

پنجه می ساید بر پنجره ها

محتاجم

من هم آوازم را سر خواهم داد

چاره درد مرا باید این داد کند

از شما خفته ی چند

چه کسی می آید با من فریاد کند ؟