وقتی که چون آتش جوان بودم
خورشید سرخ صبحگاهان را
بر قله ی البرز می دیدم که می خندید
 دیدار او در چشم من خوش بود
 وز خنده ی او شادمان بودم
 اما درین صبح غم آلود کهنسالی
بی آنکه ابری در افق باشد
 چشم مرا راهی بدان خورشید خندان نیست
وین قطره ی سردی که با باد زمستانی
در می نوردد پشت دستم را
اشک است و باران نیست
 زیرا من از اندیشه ی بیگانگی ، هر روز
در سرزمین دیگران سر بر زمین دارم
ور آستین چونان که می گویند
جای گواه عاشقان راستین باشد
 من اشکی از عشق کهن در آستین دارم
ناچار آماج نگاه من
 دستی است اشک آلوده بر زانوی تنهایی
 یا بر بلندای سر انگشتان
 خورشید کان مرده در آفاق ناخن ها
آه ای خردمندان  در فرصتی اندک ، میان زادن و مردن
تقدیر من چون دیگران این بود
 فریاد وحشت در نخستین لحظه ی میلاد
 خندیدن خورشید بر گرییدن نوزاد
جشن بهاران در خزان خاطر مادر
 شیرینی لبخند بعد از تلخی فریاد
یک چند بر بازوی بیداری پدر خفتن
یک چند خواب دایه را با گریه آشفتن
آنگاه درتاب هراس انگیز گهواره
باز آمدن از عالم رویا به بیداری
 هنگام آن رجعت  چون عقربک های بزرگ و کوچک ساعت
پل بستن از روی هزاران لحظه ی جاری
 امروز و فردا را به گامی تند پیمودن
وز تندرستی رو نهادن سوی بیماری
 بازو به بازو عشق را نزد خرد بردن
 راهی عبث پیمودن از مستی به هوشیاری
 آنگاه در ظهر طلایی رنگ اندیشه
 ابر گمان را در زلال آسمان دیدن
 حیران شدن در کوچه های خاکی تردید
تر گشتن از باران پرسشهای بی پاسخ
دل را هراسان از عبور سالیان دیدن
 وز روبرو اندیشه ی تاریک پیری را
 چون گردبادی در دل صحرا پذیرفتن
 اما ز بیم مرگ ، خود را نوجوان دیدن
یک لحظه از جنگ و گریز ابر با خورشید
 ناگه به یاد سرزمین دیگر افتادن
در آسمان ذهن خود رنگین کمان دیدن
زان پس کمان ماه را در سرخی مغرب
 چون ناخنی براق روییده بر انگشت خونین جهان دیدن
 یا در شبی دیگر قرص بزرگ ماه را نازکتر از گلبرگ
 گلبرگ نیلوفر گسترده بر آب زلال کهکشان دیدن
 آری ، چو گلبرگی که می افتد ز گلبن ها
آه ای خردمندان اکنون مرا در قلب این اقلیم بی تاریخ
 با گردش ایام کاری نیست
هر چند می دانم که بعد از تیره روزی ها
 چشمم هنوز آیینه دار ماه و خورشید است
 اما مرا با این دو سنگین دل قراری نیست
تنها ، صدایی ناشناس از دور
 از ایستگاه خالی هجرت
 می خواندم در لحظه ی بدرود واگن ها

با برگ

حریق خزان بود
 همه برگ ها آتش سرخ
 همه شاخهها شعله زرد
 درختان همه دود پیچان
 به تاراج باد
 و برگی که می سوخت میریخت می مرد
و جامی ساوار چندین هزار آفرین
 که بر سنگ می خورد
من از جنگل شعله ها می گذشتم
غبار غروب
به روی درختان فرو می نشست
 و باد غریب
عبوس از بر شاخه ها می گذشت
 و سر در پی برگ ها می گذاشت
 فضا را صدای غم آلود برگی که فریاد می زد
 و برگی که دشنام
می داد
و برگی که پیغام گنگی به لب داشت
لبریز می کرد
و در چشم برگی که خاموش خاموش می سوخت
 نگاهی که نفرین به پاییز می کرد
حریق خزان بود
 من از جنگل شعلهها می گذشتم
همه هستی ام جنگلی شعله ور بود
که توفان بی رحم اندوه
به هر سو که می خواست می تاخت
 می کوفت می زد
 به تاراج می برد
 و جانی که چون برگ
 می سوخت می ریخت می مرد
و جامی سزاوار نفرین که بر سنگ می خورد
شب از جنگل شعله ها می گذشت
حریق خزان بود و تاراج باد
من آهسته در دود شب رو نهفتم
و در گوش برگی که خاموش می سوخت گفتم
 مسوز
این چنین گرم در خود مسوز
مپیچ این چنین تلخ بر خود مپیچ
که گر دست بیداد تقدیر کور
 ترا می دواند به دنبال باد
 مرا می دواند به دنبال هیچ

پس از مرگ بلبل

نفس می زند موج
نفس می زند موج
 ساحل نمی گیردش دست
 پس می زند موج
 فغانی به فریاد رس می زند موج
من آن رانده مانده بی شکیبم
 که راهم به فریاد رس بسته
دست فغانم شکسته
 زمین زیر پایم تهی می کند جای
 زمان در کنارم عبث می زند موج
نه در من غزل می زند بال
 مه در دل هوس می زند موج
رها کن رها کن
 که این شعله خرد چندان نپاید
یکی برق سوزنده باید
 کزین تنگنا ره گشاید
 کران تا کران خار و خس م یزند موج
گر ایننغمه این دانه اشک
 درین خاک رویید و بالید و بشکفت
 پس از مرگ بلبل ببینید
چه خوش بوی گل در قفس می زند موج

گلبانگ

در زلال لاجوردین سحرگاهی
 پیش از آنی که شوند از خواب خوش بیدار
 مرغ یا ماهی
 من در ایوان سرای خویشتن
 تشنه کامی خسته را مانم درست
جان به در برده ز صحراهای وهم آلود خواب
 تن برون آورده از چنگ هیولاهای شب
 دور مانده قرن ها و قرن ها از آفتاب
پیش چشمم آسمان : دریای گوهربار
از شراب زندگی بخشنده ای سرشار
دستها را می گشایم می گشایم بیشتر
 آسمان را چون قدح در دست می گیرم
 و آن زلال
ناب را سر می کشم
 سر می کشم تا قطره آخر
می شوم از روشنی سیراب
 نور اینک در رگهای من جاری است
آه اگر فریادم از این خانه تا کوی و گذر می رفت
بانگ برمی داشتم
ای خفتگان هنگام بیداری است

مرثیه

غربت عمیق اندوه منو
چاه خشک تو بیابون نداره
سردی و تاریکی زندگیمو
هیچ شبی تو هیچ زمستون نداره
مثل شعر مرثیه از شب و گریه پرم
برای تموم شدن لحظه ها رو می شمرم

کی ستاره منو از آسمون
پشت این پرده خاموشی کشید
گلدون شیشه ای مو کی زد به سنگ
کی منو به خود فراموشی کشید
کاش میشد واسه خودم گریه کنم
اینقدر گریه که دل پاک بشم
سبک و پاکیزه مثل خود اشک
زیر خاک گریه هام خاک بشم
مثل شعر مرثیه از شب و گریه پرم
برای تموم شدن لحظه ها رو می شمرم

چشمای ساکت تو رنگ شبه
شبی که سرد و فردا نداره
شبی که باید بمیره زیر نور
مثل اون مرگی که اما نداره
کاش یکی حرف منو باور میکرد
کاش یکی می فهمید اندوه منو
کاش یکی تو بُهت تنهایی من
باورش می شد غم شکستنو
مثل شعر مرثیه از شب و گریه پرم
برای تموم شدن لحظه ها رو می شمرم