سفر نخستین
با خود شبی به سیر و سفر رفتم
 با سایه ام به گشت وگذر رفتم
با سایه گفتگوی من آن شب ادامه داشت
شب  با پیاله های پیاپی  پایان نمی گرفت
 هر جام  جام خاطره ای بود
در دل هزار پرسش و بر لب سکوت تلخ
 رفتیم رود را به تماشا که او تشست
با اولین ستاره شب آغاز گشته بود
 با اولین پیاله شب ما
 شب ما را به سوی صبح
سوی سپیده سحری می برد
شب شهر خفته را خاموش زیر چتر سیاهش گرفته بود
زاینده رود  در دل مرداب می نشست که او برخاست
و دستهای نحیفش را
 بر نرده های آهنی ساحل آویخت
و سایه سیاهش
 بر روی آبهای روان ریخت
بانگی ؟
 نه ناله ای
 از سینه برکشید
 و آن سکوت کامل ساحل را آشفت
چونان نسیم  که برگ درختان را
پنداشتی که زمزمه سایه
 در هیچ می نشست
گفتی که واژه ها
 در حجم بی نهایت
 نابود می شدند
و باز هم سکوت
 گفتم
 سکوت چیست ؟،
آری سکوت تو هرگز دلیل پایان نیست
خندید
 خنده ؟
نه
که زهر خند خفته به لب بود
 این بار
 گویی طنین صوت می آمد
 از ژرفنای چاه شگرفی مغموم
با واژههای درهم نامفهوم
 گفتی نه گفتگوست
 که نجوایی
 می گفت
گفتی سکوت ؟
 هرگز
گاهی سکوت واژه گویایی ست
 یک اسب شیهه می کشد
و سرنوشت ما
 تغییر می کند
 حاصل چه بوود آنهمه فریاد را که من ؟
 گر شیهه بود شیوم من شاید
 اما شیون به هیچ کار نیامد
و سوگواری
 درماتم گلی که به گرداب برگذشت
 بیهوده
آن شب که دست من
 از دشت چید آن شقایق وحشی را
 آنگاه
 برگ درخت توت دم دستش را چید
 با مت دشتی پر از شقایق
دشتی پر از شقایق وحشی بود
 آنگاه برگ درخت توت رها بر آب می رفت
ما نیز بر ساحلی که خلوت و خاموشی
 و پاسی از شبانه گذشته رفتیم
نه رفتنی مصمم
 که گامهای تفرج بود
 بی آنکه قصد گردش و تفریحی
 با مرد کشت سوخته ای گرم گشت می رفتم
و انحنای گرده او
پنداشتی که بار مصیبت را
بر خویش می کشید
پرسیدمش که
 رود آن خشمناک رود
گفتی چه شد ؟
 به دامن مردابها نشست ؟
 ناگاه ایستاد
 چشمش به چشم خسته من افتاد
 بر دیدگان خسته خواب آلود
می گفت
 گفتی چه رود ؟ رود ؟ آن خشمناک رود ؟
لختی سکوت کرد
سپس افزود
 هیهات
 الحق که ما چه پست و پلیدیم
 و من علی الخصوص
 من رود پاک را
در لحظه های خشم
در ذهن خود به دامن مرداب برده ام
بیچاره من که خرمن عمرم را
 با دست خویشتن
 در شعله های آتش خشمم نشانده ام
بر کام ما نگشت و نکردیم
کاری که چرخ نگردد
این گرد گرد چرخ کهن گشت و کشت و گشت
 ما روزهای معرکه در خواب بوده ایم
آنگاه می گریست
 که من گفتم
 این جای گریه نیست
 آرام گریه کن
 که هق هق گریستن تو سکوت را
ددیم صدای هق هق او اوج می گرفت
 گفتم
بگذر ز گریه مرد
آنجا نگاه کن
آن پرخروش رود خروشنده
 اینک این خاموش
 در پاسخم سرود
 آری شگفت رود
 اما شگفت نیست ؟
آن پرخروش رود خروشنده ای
که در من بود ؟
 اینک این در بطالت در یاس در
کدورت خود تنها
تابنده آفتاب
 از ما دریغ داشت طلوعش را
آیا
 این خیل خواب در خور خرگوشان
 از چشم خلق خیمه نخواهد کند ؟
 آنگاه می فروش
 ما را به یک پیاله محبت کرد
 در امتداد رود ما گفتگوکنان رفتیم
گفتم
 هنوز هم ؟
 شاید که آب
رفته به جوی آید
 خندید یعنی
 گیرم که آب رفته به جوی آید
 با آبروی رفته چه باید کرد ؟
 می گفت
 در سرزمین هرز
 سرشاخه های سبز
 نمی روید
دیدم
ایمان به ناامیدی بسیار خویش داشت که ترسیدم
 از دور عابری
 با سوزناک زمزمهای گرم
ناله بود
 هر کاو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید
 در رهگذر باد نگهبان لاله بود
گفتم
 شب دیرگاه شد
 دستان سایه جانب من آمد
 یعنی برو که رخصت رفتن داد
رفتم
درانتهای جاده نگاهم بر او فتاد
 او بود از روی نرده خم شده
روی رود
 دیدم
سیماب صبحگاهی
 از سر بلندترین کوهها فرو میریخت
 گفتم
 برخیز و خواب را
برخیز و باز روشنی آفتاب را 

 

 

شعری از حمید مصدق

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد