یار دبستانی من

یار دبستانی من

با من و همراه منی

چوب الف بر سر ما

بغض من و آه منی

حک شده اسم من و تو

رو تن این تخته سیاه

ترکه بیداد و ستم

مونده هنوز رو تن ما

دشت بی فرهنگی ما

هرزه تموم علفاش

خوب اگه خوب بد اگه بد

مرده دلای آدماش

دست من و تو باید این

پرده ها رو پاره کنه

کی میتونه جز من و تو

درد ما رو چاره کنه

یار دبستانی من

با من و همراه منی

چوب الف بر سر ما

بغض من و آه منی 

 

 

شعر زیبایی از منصور تهرانی

سرنوشت

جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت  

سر را به تازیانه او خم نمی کنم!  

 افسوس بر دوروزه هستی نمی خورم  

زاری براین سراچه ماتم نمی کنم.  

با تازیانه های گرانبار جانگداز  

پندارد آنکه روحِ مرا رام کرده است!  

جان سختی ام نگر، که فریبم نداده است  

این بندگی، که زندگیش نام کرده است!  

بیمی به دل زمرگ ندارم، که زندگی  

جز زهر غم نریخت شرابی به جام من.  

گر من به تنگنای ملال آور حیات  آسوده یکنفس زده باشم حرام من!  

تا دل به زندگی نسپارم،به صد فریب می پوشم از کرشمۀ هستی نگاه را.  

هر صبح و شب چهره نهان می کنم به اشک تا ننگرم تبسم خورشیدو ماه را !  

ای سرنوشت، ازتو کجا می توان گریخت؟  

من راهِ آشیان خود از یاد برده ام.  

یکدم مرا به گوشۀ راحت مرا رها مکن با من تلاش کن که بدانم نمرده ام!  

ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا !  

زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز.  

شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز!  

ای سرنوشت، هستی من در نبرد توست  بر من ببخش زندگی جاودانه را !  

منشین که دست مرگ زبندم رها کند.

محکم بزن به شانه من تازیانه را .  

 

میدونی ، گاهی اوقات ، توی بعضی شرایط ، یه بُغض سنگین راه گلومو می بنده ...

تو اون لحظه دلم میخواد منفجر بشم ... آره ، منفجر بشم و مشکلاتم رو به همه بگم ، بگم که دارم چه دردی رو تحمل میکنم و روحم زیر این فشار داره داغون میشه ..........

اما میدونی ، همون موقع به خودم میگم  : که چی؟ برای چی باید مشکلاتم رو به دیگران بگم ؟؟؟؟ ... بگم که چشماشون پُر از اشک بشه و دلشون برام بسوزه و بگن :”آخی ... بیچاره چه دردی رو داره تحمل میکنه !!!!!!!! نه ...هرگز ! این دلسوزیا .. این ترحم ها ، حالمو بهم میزنه ! برای همین تا حالا تحمل کردم و دم نزدم ،....

میدونم تو هم مثل منی  ...ولی ، میدونی تفاوت من و تو چیه؟؟؟!! اینه که تو وقتی اون بُغض تا گلوت میاد و میخواد بترکه ، تو این اجازه رو بهش نمیدی ، آره ، تو این اراده رو داری که اجازه ندی این بُغض بترکه...ولی من ، من این اراده رو ندارم ، من اجازه میدم بُغضم بترکه و اشکام بریزه رو گونه هام ... به خیال خودم آروم میشم ، اما انگار بدتر میشه !! ...

برای همینه که حالا سعی میکنم گریه هم نکنم ، بشم یه سنگ که به هیچی توجه نداره ، یعنی توی این دوره زمونه باید یه سنگ بود تا باقی موند ، یه سنگ خارا ....

اما ، فکر که میکنم ، میبینم حتی سنگ بودن هم ارادهء قوی می خواد!!!!!!!

اشکی در گذرگاه تاریخ

 

اشکی در گذرگاه تاریخ

از همان روزی که دست حضرتِ «قابیل»
گشت آلوده به خون حضرت
ِ «هابیل»
از همان روزی که فرزندان
ِ «آدم»
صدر پیغام‌آورانِ حضرتِ باریتعالی

زهر تلخ دشمنی در خون
شان جوشید
آدمیت مرد
ه بود
گرچه آدم زنده بود
. 
از همان روزی که
«یوسف» را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون
«دیوار چین» را ساختند
آدمیت مرده بود
. 
بعد دنیا هی پُر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت
. 
قرن ما
روزگار مرگ
ِ انسانیت است
سین
ۀ دنیا ز خوبیها تهی است
صحبت از آزادگی
، پاکی، مروت ابلهی است
صحبت از
«موسی» و «عیسی» و «محمد» نابجاست
قرن
«موسی چمبه»هاست
 
من که از پژمردن
ِ یک شاخه گل
از نگاه
ِ ساکتِ یک کودکِ بیمار
از فغان
ِ یک قناری در قفس
از غم
یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام
، زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
؟ 
صحبت از پژمردن
ِ یک برگ نیست
وای
، جنگل را بیابان میکنند
دست خون
آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی
دارد روا
آنچه این نامردمان با جان
ِ انسان میکنند
 
صحبت از پژمردن
ِ یک برگ نیست
فرض کن مرگ
ِ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نر
ُست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نُخست
 در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت
ها صبور
صحبت از مرگ
ِ محبت، مرگِ عشق
گفتگو از مرگ
ِ انسانیت است

 

فریدون مشیری

ای جوان

ای جوان

تو می‌دانی و همه می‌دانند که زندگی از تحمیل لبخندی بر لبان من،
از آوردن برق امیدی در نگاه من،
از بر انگیختن موج شعفی در دل من عاجز است.

تو می‌دانی و همه میدانند که
شکنجه دیدن بخاطر تو،
زندانی کشیدن بخاطر تو،
و رنج بردن بپای تو تنها لذت بزرگ زندگی من است!

از شادی توست که من در دل میخندم ،
از امید رهائی توست که برق امید در چشمان خسته‌ام می‌درخشد
و از خوشبختی توست که هوای پاک سعادت را در ریه هایم احساس میکنم.

نمی‌توانم خوب حرف بزنم،
نیروی شگفتی را که در زیر این کلمات ساده و جمله‌های ضعیف و افتاده پنهان کرده ام،

دریاب! دریاب!

من تو را دوست دارم.
همه زندگیم و همه روزها و همه شبهای زندگیم،
هر لحظه از زندگیم بر این دوستی شهادت میدهند،
شاهد بوده‌اند وشاهد هستند.

آزادی تو مذهب من است،

خوشبختی تو عشق من است،

و آینده تو تنها آرزوی من ...