میدونی ، گاهی اوقات ، توی بعضی شرایط ، یه بُغض سنگین راه گلومو می بنده ...
تو اون لحظه دلم میخواد منفجر بشم ... آره ، منفجر بشم و مشکلاتم رو به همه بگم ، بگم که دارم چه دردی رو تحمل میکنم و روحم زیر این فشار داره داغون میشه ..........
اما میدونی ، همون موقع به خودم میگم : که چی؟ برای چی باید مشکلاتم رو به دیگران بگم ؟؟؟؟ ... بگم که چشماشون پُر از اشک بشه و دلشون برام بسوزه و بگن :”آخی ... بیچاره چه دردی رو داره تحمل میکنه !!!!!!!! نه ...هرگز ! این دلسوزیا .. این ترحم ها ، حالمو بهم میزنه ! برای همین تا حالا تحمل کردم و دم نزدم ،....
میدونم تو هم مثل منی ...ولی ، میدونی تفاوت من و تو چیه؟؟؟!! اینه که تو وقتی اون بُغض تا گلوت میاد و میخواد بترکه ، تو این اجازه رو بهش نمیدی ، آره ، تو این اراده رو داری که اجازه ندی این بُغض بترکه...ولی من ، من این اراده رو ندارم ، من اجازه میدم بُغضم بترکه و اشکام بریزه رو گونه هام ... به خیال خودم آروم میشم ، اما انگار بدتر میشه !! ...
برای همینه که حالا سعی میکنم گریه هم نکنم ، بشم یه سنگ که به هیچی توجه نداره ، یعنی توی این دوره زمونه باید یه سنگ بود تا باقی موند ، یه سنگ خارا ....
اما ، فکر که میکنم ، میبینم حتی سنگ بودن هم ارادهء قوی می خواد!!!!!!!
از همان روزی که دست حضرتِ «قابیل»
گشت آلوده به خون حضرتِ «هابیل»
از همان روزی که فرزندانِ «آدم»
صدر پیغامآورانِ حضرتِ باریتعالی
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرده بود
گرچه آدم زنده بود.
از همان روزی که «یوسف» را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون «دیوار چین» را ساختند
آدمیت مرده بود.
بعد دنیا هی پُر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت.
قرن ما
روزگار مرگِ انسانیت است
سینۀ دنیا ز خوبیها تهی است
صحبت از آزادگی، پاکی، مروت ابلهی است
صحبت از «موسی» و «عیسی» و «محمد» نابجاست
قرن «موسی چمبه»هاست
من که از پژمردنِ یک شاخه گل
از نگاهِ ساکتِ یک کودکِ بیمار
از فغانِ یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام، زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردنِ یک برگ نیست
وای، جنگل را بیابان میکنند
دست خونآلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردمان با جانِ انسان میکنند
صحبت از پژمردنِ یک برگ نیست
فرض کن مرگِ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرُست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نُخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگِ محبت، مرگِ عشق
گفتگو از مرگِ انسانیت است.
فریدون مشیری
ای جوان
تو میدانی و همه میدانند که زندگی از تحمیل لبخندی بر لبان من،
از آوردن برق امیدی در نگاه من،
از بر انگیختن موج شعفی در دل من عاجز است.
تو میدانی و همه میدانند که
شکنجه دیدن بخاطر تو،
زندانی کشیدن بخاطر تو،
و رنج بردن بپای تو تنها لذت بزرگ زندگی من است!
از شادی توست که من در دل میخندم ،
از امید رهائی توست که برق امید در چشمان خستهام میدرخشد
و از خوشبختی توست که هوای پاک سعادت را در ریه هایم احساس میکنم.
نمیتوانم خوب حرف بزنم،
نیروی شگفتی را که در زیر این کلمات ساده و جملههای ضعیف و افتاده پنهان کرده ام،
دریاب! دریاب!
من تو را دوست دارم.
همه زندگیم و همه روزها و همه شبهای زندگیم،
هر لحظه از زندگیم بر این دوستی شهادت میدهند،
شاهد بودهاند وشاهد هستند.
آزادی تو مذهب من است،
خوشبختی تو عشق من است،
و آینده تو تنها آرزوی من ...