وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم.
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم.
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم.
وقتی او تمام کرد
من شروع کردم.
وقتی او تمام شد
من آغاز شدم.
و چه سخت است.
تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است،
مثل تنها مردن !
وقتی میای صدای پات
از همه جاده ها میاد
انگار نه از یه شهر دور
که از همه دنیا میاد
تا وقتی که در وا میشه
لحظه ی دیدن می رسه
هر چی که جاده س رو زمین
به سینه ی من می رسه ، آه
ای که تویی همه کسم
بی تو می گیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم
به هر چی می خوام می رسم
به هر چی می خوام می رسم
وقتی تو نیستی قلبمو
واسه کی تکرار بکنم
گل های خواب آلوده رو
واسه کی
بیدار بکنم
واسه کبوترای عشق
دست کی دونه بپاشیم
مگه تن من می تونه
بدون تو زنده باشه
ای که تویی همه کسم
بی تو می گیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم
به هر چی می خوام می رسم
به هر چی می خوام می رسم
عزیز ترین سوغاتیه
غبار
پیراهن تو
عمر دوباه ی منه
دیدن و بوییدن تو
نه من تو رو واسه خودم
نه از سر هوس می خوام
عمر دوباره ی منی
تو رو واسه نفس می خوام
ای که تویی همه کسم
بی تو می گیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم
به هر چی می خوام می رسم
به هر چی
می خوام می رسم
وقتی میای صدای پات
از همه جاده ها میاد
انگار نه از یه شهر دور
که از همه دنیا میاد
تا وقتی که در وا میشه
لحظه ی دیدن می رسه
هر چی که جاده س رو زمین
به سینه ی من می رسه ، آه
ای که تویی همه کسم
بی تو می گیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم
به هر چی می خوام می رسم
کسی باور نخواهد کرد
اما من به چشم خویش می بینم
که مردی پیش چشم خلق بی فریاد می میرد
نه بیمار است
نه بردار است
نه در قلبش
فرو تابیده شمشیری
نه تا پر در میان سینه اش تیری
کسی را نیست بر این مرگ بی فریاد تدبیری
لبش خندان و دستش گرم، نگاهش شاد
تو پنداری که دارد خاطری از هر چه غم آزاد
اما من به چشم خویش می بینم
به آن تندی که آتش می دواند شعله در نیزار
به آن تلخی که می سوزد تن آیینه در زنگار
دارد از درون خویش می پوسد
بسان قلعه ای فرسوده کز طاق و رواقش خشت می بارد
فرو می ریزد از هم
در سکوت مرگ بی فریاد
چنین مرگی که دارد یاد ؟
کسی آیا نشان از آن تواند داد ؟
نمی دانم
که این پیچیده با سرسام این آوار
چه می بیند درین جانهای تنگ و تار
چه میبیند درین دلهای ناهموار
چه میبیند درین شبهای وحشت بار
نمی دانم
ببینیدش لبش خندان و دستش گرم نگاهش شاد
نمی بیند کسی اما ملالش را
چو شمع تندسوز اشک تا گردن زوالش را
فرو پژمردن باغ دلاویز خیالش را
صدای خشک سر بر خاک سودن های بالش را
کسی باور نخواهد کرد
خوابید آفتاب و جهان خوابید
از برج ِ فار، مرغک ِ دریا، باز
چون مادری به مرگ ِ پسر، نالید.
گرید به زیر ِ چادر ِ شب، خسته
دریا به مرگ ِ بخت ِ من، آهسته.
سر کرده باد ِ سرد، شب آرام است.
از تیره آب ـ در افق ِ تاریک ـ
با قارقار ِ وحشی ِ اردکها
آهنگ ِ شب به گوش ِ من آید; لیک
در ظلمت ِ عبوس ِ لطیف ِ شب
من در پی ِ نوای گُمی هستم.
زینرو، به ساحلی که غم افزای است
از نغمه های دیگر سرمستام.
میگیرَدَم ز زمزمه ی تو، دل.
دریا! خموش باش دگر!
دریا،
با نوحه های زیر ِ لبی، امشب
خون میکنی مرا به جگر...
دریا!
خاموش باش! من ز تو بیزارم
وز آههای سرد ِ شبانگاهات
وز حمله های موج ِ کف آلودت
وز موجهای تیرهی جانکاهات...
ای دیده ی دریده ی سبز ِ سرد!
شبهای مه گرفته ی دم کرده،
ارواح ِ دورماندهی مغروقین
با جثه ی ِ کبود ِ ورم کرده
بر سطح ِ موجدار ِ تو میرقصند...
با ناله های مرغ ِ حزین ِ شب
این رقص ِ مرگ، وحشی و جانفرساست
از لرزه های خسته ی این ارواح
عصیان و سرکشی و غضب پیداست.
ناشادمان بهشادی محکوم اند.
بیزار و بیاراده و رُخ درهم
یک ریز میکشند ز دل فریاد
یک ریز میزنند دو کف بر هم:
لیکن ز چشم، نفرتشان پیداست
از نغمه هایشان غم و کین ریزد
رقص و نشاط ِشان همه در خاطر
جای طرب عذاب برانگیزد.
با چهره های گریان میخندند،
وین خنده های شکلک نابینا
بر چهره های ماتمشان نقش است
چون چهره ی جذامی، وحشتزا.
خندند مسخ گشته و گیج و منگ،
مانند ِ مادری که به امر ِ خان
بر نعش ِ چاک چاک ِ پسر خندد
ساید ولی به دندانها، دندان!
خاموش باش، مرغک ِ دریایی!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بمیرد شب
بگذار در سکوت سرآید شب.
بگذار در سکوت به گوش آید
در نور ِ رنگ رفته و سرد ِ ماه
فریادهای ذلّه ی محبوسان
از محبس ِ سیاه...
خاموش باش، مرغ! دمی بگذار
امواج ِ سرگران شده بر آب،
کاین خفتهگان ِ مُرده، مگر روزی
فریادشان برآورد از خواب.
خاموش باش، مرغک ِ دریایی!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بجنبد موج
شاید که در سکوت سرآید تب!
خاموش شو، خموش! که در ظلمت
اجساد رفته رفته به جان آیند
وندر سکوت ِ مدهش ِ زشت ِ شوم
کمکم ز رنجها به زبان آیند.
بگذار تا ز نور ِ سیاه ِ شب
شمشیرهای آخته ندرخشد.
خاموش شو! که در دل ِ خاموشی
آوازِشان سرور به دل بخشد.
خاموش باش، مرغک ِ دریایی!
بگذار در سکوت بجنبد مرگ...
سفر نخستین
با خود شبی به سیر و سفر رفتم
با سایه ام به گشت وگذر رفتم
با سایه گفتگوی من آن شب ادامه داشت
شب با پیاله های پیاپی پایان نمی گرفت
هر جام جام خاطره ای بود
در دل هزار پرسش و بر لب سکوت تلخ
رفتیم رود را به تماشا که او تشست
با اولین ستاره شب آغاز گشته بود
با اولین پیاله شب ما
شب ما را به سوی صبح
سوی سپیده سحری می برد
شب شهر خفته را خاموش زیر چتر سیاهش گرفته بود
زاینده رود در دل مرداب می نشست که او برخاست
و دستهای نحیفش را
بر نرده های آهنی ساحل آویخت
و سایه سیاهش
بر روی آبهای روان ریخت
بانگی ؟
نه ناله ای
از سینه برکشید
و آن سکوت کامل ساحل را آشفت
چونان نسیم که برگ درختان را
پنداشتی که زمزمه سایه
در هیچ می نشست
گفتی که واژه ها
در حجم بی نهایت
نابود می شدند
و باز هم سکوت
گفتم
سکوت چیست ؟،
آری سکوت تو هرگز دلیل پایان نیست
خندید
خنده ؟
نه
که زهر خند خفته به لب بود
این بار
گویی طنین صوت می آمد
از ژرفنای چاه شگرفی مغموم
با واژههای درهم نامفهوم
گفتی نه گفتگوست
که نجوایی
می گفت
گفتی سکوت ؟
هرگز
گاهی سکوت واژه گویایی ست
یک اسب شیهه می کشد
و سرنوشت ما
تغییر می کند
حاصل چه بوود آنهمه فریاد را که من ؟
گر شیهه بود شیوم من شاید
اما شیون به هیچ کار نیامد
و سوگواری
درماتم گلی که به گرداب برگذشت
بیهوده
آن شب که دست من
از دشت چید آن شقایق وحشی را
آنگاه
برگ درخت توت دم دستش را چید
با مت دشتی پر از شقایق
دشتی پر از شقایق وحشی بود
آنگاه برگ درخت توت رها بر آب می رفت
ما نیز بر ساحلی که خلوت و خاموشی
و پاسی از شبانه گذشته رفتیم
نه رفتنی مصمم
که گامهای تفرج بود
بی آنکه قصد گردش و تفریحی
با مرد کشت سوخته ای گرم گشت می رفتم
و انحنای گرده او
پنداشتی که بار مصیبت را
بر خویش می کشید
پرسیدمش که
رود آن خشمناک رود
گفتی چه شد ؟
به دامن مردابها نشست ؟
ناگاه ایستاد
چشمش به چشم خسته من افتاد
بر دیدگان خسته خواب آلود
می گفت
گفتی چه رود ؟ رود ؟ آن خشمناک رود ؟
لختی سکوت کرد
سپس افزود
هیهات
الحق که ما چه پست و پلیدیم
و من علی الخصوص
من رود پاک را
در لحظه های خشم
در ذهن خود به دامن مرداب برده ام
بیچاره من که خرمن عمرم را
با دست خویشتن
در شعله های آتش خشمم نشانده ام
بر کام ما نگشت و نکردیم
کاری که چرخ نگردد
این گرد گرد چرخ کهن گشت و کشت و گشت
ما روزهای معرکه در خواب بوده ایم
آنگاه می گریست
که من گفتم
این جای گریه نیست
آرام گریه کن
که هق هق گریستن تو سکوت را
ددیم صدای هق هق او اوج می گرفت
گفتم
بگذر ز گریه مرد
آنجا نگاه کن
آن پرخروش رود خروشنده
اینک این خاموش
در پاسخم سرود
آری شگفت رود
اما شگفت نیست ؟
آن پرخروش رود خروشنده ای
که در من بود ؟
اینک این در بطالت در یاس در
کدورت خود تنها
تابنده آفتاب
از ما دریغ داشت طلوعش را
آیا
این خیل خواب در خور خرگوشان
از چشم خلق خیمه نخواهد کند ؟
آنگاه می فروش
ما را به یک پیاله محبت کرد
در امتداد رود ما گفتگوکنان رفتیم
گفتم
هنوز هم ؟
شاید که آب
رفته به جوی آید
خندید یعنی
گیرم که آب رفته به جوی آید
با آبروی رفته چه باید کرد ؟
می گفت
در سرزمین هرز
سرشاخه های سبز
نمی روید
دیدم
ایمان به ناامیدی بسیار خویش داشت که ترسیدم
از دور عابری
با سوزناک زمزمهای گرم
ناله بود
هر کاو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید
در رهگذر باد نگهبان لاله بود
گفتم
شب دیرگاه شد
دستان سایه جانب من آمد
یعنی برو که رخصت رفتن داد
رفتم
درانتهای جاده نگاهم بر او فتاد
او بود از روی نرده خم شده
روی رود
دیدم
سیماب صبحگاهی
از سر بلندترین کوهها فرو میریخت
گفتم
برخیز و خواب را
برخیز و باز روشنی آفتاب را
شعری از حمید مصدق