طلوعی از مغرب

در سرزمین من
بعد از طلوع خون ، خبر از آفتاب نیست
مهتاب سرخی از افق مشرق
بر چهره های سوخته می تابد
وز آفتاب گمشده تقلید می کند
اما هنوز ، در پس آن قله ی سپید
خورشید در شمایل سیمرغ زنده است
یک روز ، ناگهان می بینمش که سایه فکندست بر سرم
اکنون درین دیار مسیحایی
بر آستان غربت خود ایستاده ام
شب ، بر فراز برج کلیساها
تک تک ستارگان را مصلوب کرده است
اما ، فروغی از افق مغرب
بر آسمان یخ زده می تازد
وز دور خاوران را تهدید می کند
دانم که این طلوع شفق مانند
از آفتاب گمشده ی من نیست
 من شاهد برآمدن آفتاب شب
در سرزمین دیگر و آفاق دیگرم
گویی به ابتدای جهان باز گشته ام
وز آن دوگانه آتش آغاز کائنات
در این طلوع تازه یکی جلوه کرده است
اما کدام یک ؟
آن شعله ای که کیفر دزدیدنش هنوز
منقار کرکسان و جگرگاه دزد را
فرسوده می کند ؟
آن شعله ی شگفت
کز قله ی بلند خدایان ربوده شد
تا چون چراغ معجزه ای در شب سیاه
فرزند خاک را برساند به صبح پاک ؟
یا ، آتشی که مایه ی فخر فرشته بود
اما گواه خواری انسان گشت ؟
آن آتش غرور که شیطان را
در سجده گاه ، دشمن آدم کرد
تا روزی از بهشت ، دراندازدش به خاک ؟
آیا ، از آن دو نور نخستین ، کدام را
 در این غروب عمر ، توانم دید
آن نور رأفتی که فروتافت بر زمین
تا ما به یاری اش سفر آسمان کنیم ؟
یا برق کینه ای که ز پهنای آسمان
ما را به تنگنای زمین افکند
تا چون درخت ، ریشه درین خاکدان کنیم ؟
پاسخ برای پرسش من نیست
وین آفتاب تازه در آفاق باختر
تنها تصوری است ز خورشید خاورم
آه ای دیار دور ای سرزمین کودکی من
خورشید سرد مغرب بر من حرام باد
تا آفتاب تست در آفاق باورم
ای خاک یادگار
ای لوح جاودانه ی ایام
ای پاک ، ای زلال تر از آب و آینه
من ، نقش خویش را همه جا در تو دیده ام
تا چشم برتو دارم ، در خویش ننگرم
ای کاخ زرنگار ای بام لاجوردی تاریخ
فانوس یاد توست که در خواب های من
زیر رواق غربت ، همواره روشن است
برق خیال توست که گاه گریستن
در بامداد ابری من پرتو افکن است
اینجا ، همیشه ، روشنی توست رهبرم
 ای زاگاه مهر ای جلوه گاه آتش زردشت
 شب گرچه در مقابل من ایستاده است
چشمانم از بلندی طالع به سوی توست
وز پشت قله های مه آلوده ی زمین
در آسمان صبح تو پیداست اخترم
ای ملک بی غروب
ای مرز و بوم پیر جوانبختی
ای آشیان کهنه ی سیمرغ
یک روز ، ناگهان چون چشم من ز پنجره افتد به آسمان
می بینم آفتاب تو را در برابرم

آینه

رو می‌کنم به آینه رو به خودم داد می‌زنم
ببین چقدر حقیـــر شده اوج بلنـــد بودنم
رو می‌کنم به آینه من جای آینه می‌شکنم
رو به خودم داد می‌زنم این آینه است یا که منم

من و ما کم شده‌ایم خسته از هم شده‌ایم
بنده خاک، خاک ناپاک خالی از معنای آدم شده‌ایم
رو می‌کنم به آینه رو به خودم داد می‌زنم
ببین چقدر حقیـــر شده اوج بلنـــد بودنم

دنیا همون بوده و هست حقارت ما و منه
وگرنه پیش کائنات زمین مثل یه ارزنه
زمین بزرگ و باز نیست دنیای رمز و راز نیست
به هر طرف رو می‌کنم راه رهایی باز نیست

من و ما کم شده‌ایم خسته از هم شده‌ایم
بنده خاک، خاک ناپاک خالی از معنای آدم شده‌ایم

دنیا کوچیکتر از اونه که ما تصور می‌کنیم
فقط با یک عکس بزرگ چشمهامون رو پر می‌کنیم
به روز ما چی اومده من و تو خیلی کم شدیم
پاییز چقدر سنگینی داشت که مثل ساقه خم شدیم

من و ما کم شده‌ایم خسته از هم شده‌ایم
بنده خاک، خاک ناپاک خالی از معنای آدم شده‌ایم

رو می‌کنم به آینه رو به خودم داد می‌زنم
ببین چقدر حقیـــر شده اوج بلنـــــد بودنم
رو می‌کنم به آینه من جای آینه می‌شکنم
رو به خودم داد می‌زنم این آینه است یا که منم

رو می‌کنم به آینــــــــه

عشق من عاشقم باش

تو غربتی که سرده تمام روز و شب‌هاش
غریبه از من و ما عشق من عاشقم باش
عشق من عاشقم باش که تن به شب نبازم
با غربت من بساز تا با خودم بسازم
عشق من عاشقم باش، عشق من عاشقم باش

تو خواب عاشق‌ها رو تعبیر تازه کردی
کهنه حدیث عشق رو تفسیر تازه کردی
گفتی که از تو گفتن یعنی نفس کشیدن
از خود گذشتن من یعنی به تو رسیدن
قلبم رو عادت بده به عاشقانه مردن
از عشق زنده بودن از عشق جون سپردن
وقتی که هق‌هق عشق زجه احتیاجه
سر جنون سلامت که بهترین علاجه

عشق من عاشقم باش، عشق من عاشقم باش
عشق من عاشقم باش، عشق من عاشقم باش

عشق من عاشقم باش اگرچه مهلتی نیست
برای با تو بودن اگرچه فرصتی نیست
عشق من عاشقم باش نذار بیفتم از پا
بمون با من که بی تو نمی‌رسم به فردا

عشق من عاشقم باش، عشق من عاشقم باش
عشق من عاشقم باش، عشق من عاشقم باش

جشن دلتنگی

شبِ آغاز هجرت تو شبِ در خود شکستنم بود
شبِ بی‌رحم رفتن تو شبِ از پا نشستنم بود
شبِ بی تو شبِ بی من
شبِ دل‌مرده‌های تنها بود
شبِ رفتن شبِ مردن
شبِ دل کندن من از ما بود

واسه جشن دلتنگی ما گل گریه سبد سبد بود
با طلوع عشق من و تو هم زمین هم ستاره بد بود
از هجرت تو شکنجه دیدم کوچ تو اوج ریاضتم بود
چه مؤمنانه از خود گذشتم کوچ من از من نهایتم بود

به دادم برس، به دادم برس تو ای ناجی تبار من
به دادم برس، به دادم برس تو ای قلب سوگوار من

سهم من جز شکستن من تو هجوم شب زمین نیست
با پر و بال خاکی من شوق پرواز آخرین نیست
بی تو باید دوباره برگشت به شب بی‌پناهی
سنگر وحشت من از من مرهم زخم پیر من کو
واسه پیدا شدن تو آینه جاده سبز گم شدن کو
بی تو باید دوباره گم شد تو غبــــار تباهی

با من نیاز خاک زمین بود تو پل به فتح ستاره بستی
اگر شکستم از تو شکستم اگر شکستی از خود شکستی

به دادم برس، به دادم برس تو ای ناجی تبار من
به دادم برس، به دادم برس تو ای قلب سوگوار من

شبِ بی تو شبِ بی من
شبِ دل‌مرده‌های تنها بود
شبِ رفتن شبِ مردن
شبِ دل کندن من از ما بود

شبِ بی تو شبِ بی من
شبِ دل‌مرده‌های تنها بود
شبِ رفتن شبِ مردن
شبِ دل کندن من از ما بود

خدایا کفر نمی گویم

خدایا کفر نمی‌گویم،

پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس

 سرشار است